هر روزی که می رود.. از بر این اوراق بی رمق..
راه های بی انتهای تحمل را با دلی جا مانده از این همه جلو رفتن.. به ناچار طی میکنم..
و جایی در قاف ترین نقطه آشفته حالیم ...
قالب ترک خورده نگاهم را قاب زده ام ...به عمق "یگانه یک نگاه....
که ثانیه ایی از این همه آینده را..
ناباورانه در باورم به عمق آرامش گم شده ای میان ازدحام نگاه های تاول زده مردمکان شهر، گره می زند...
اما گاهی شکوه های باد که بر قلب پنجره روانه می شود...
سکوت رسوب کرده در عمق همین نگاه ترک خورده را بر هم می کوبد...
و باز هم...
حقیقتی که..
همچون ناقوسی خاموش در کلیسایی متروک خاک خورده باشد..
و فریادی که بسان تلمیحی سال ها در گلویش خفته باشد..
بر دلم غران می شود ...
و
باز هم من..
و
فریادی که می گوید...
نگاهت را بردارو راهی شو
راهی شو......!
:)