مے گویند نهایت دلت را به آفتاب بسپار و بگذار هر ڪجاے دنیا ڪه مے خواهد بنشیند...
آیه هاے خسته راه را بگذار تا در چشم بے حوصله گے ات مویه ڪنند...
بگذار خواب هاے بے رگ شب..
تا نهایت صبرعمیق آینه ..نفس ڪشاלּ جاלּ بسپارند....
بگذار نهیب سڪوت امروزها ... در ڪنج فرداها و فرداها دق ڪند...
اما....
امشب باز هم ڪمے خستگے پشت پنجره خاڪ گرفته اتاقم آرام به شیشه مے ڪوبد،
بزم عجیبے ست هرشب ، مלּ و ماه و آسمانے ڪه بغضش از نگاهش چڪه مے ڪند...
تو ڪه مے دانی...
قافیه هاے اجبارے سپید واژه هاے ایלּ روزهایم
بے مضموלּ است...
و
نگاه ساده ام ، براے شعر ڪمے بے رنگ است.... .