بُهت آینــــه

بُهت آینــــه

وقت هایے هست...
ڪه هم قدم ثانیه ها مے شوی...
به هماלּ اندازه ڪوچڪ قدم بر میدارے
بر مدار زندگی...
اما به ناگاه ..
ڪسرے از همیלּ ثانیه ها...
لحظه هایے را ورق میزند...
و دستاלּ "تڪرار" بر دستانت حلقه مے شود...
و
آنجاست ڪه...
زندگے مے شود.....روزمـــــــــــــــــــرگی.... ...
______________________________________

بایگانی
پیوندها

۲ مطلب در می ۲۰۱۵ ثبت شده است

می شود "اشک" را لبخند زد..


می شود همچون نسیم سبزه زار،
شبنمی پژمرده را سر زنده کرد..

اوج یخبندان سرد روزگار، با دلی گرم و امیدی استوار
می شود خورشید را تابنده کرد..

با تبسم هایی از جنس بلور،
می شود مرگ را پژمرده کرد..

گاه گاهی می شود صبر را بیدار کرد،
خستگی را از دل شب پاک کرد..

می شود راه را با اندکی رنگ سفید،
انتهای کوچه های شادمانی ساده کرد..

زیر باران می شود عمق وجود عشق را،
با وصالی پاک و ساده "تر" نمود..

گاه اندوهی تیره را، لابه لای التهاب ذهن شب
می شود با خطی از نور امید، صادقانه محو کرد..

می شود مست بود و با خط خوانای وجود
بر دل تابناک آینه، سادگی را حک نمود..

کاش می شد...
کاش می شد، تا رسیدن بر سر بالین عشق،
تلخی دنیای پر فریب را ، لابه لای شهد کودکی ها جا گذاشت.

کاش می شد..

اشک را لبخند زد.

هر روزی که می رود.. از بر این اوراق بی رمق..
راه های بی انتهای تحمل را با دلی جا مانده از این همه جلو رفتن.. به ناچار طی میکنم..
و جایی در قاف ترین نقطه آشفته حالیم ...
قالب ترک خورده نگاهم را قاب زده ام ...به عمق "یگانه یک نگاه....
که ثانیه ایی از این همه آینده را..
ناباورانه در باورم به عمق آرامش گم شده ای میان ازدحام نگاه های تاول زده مردمکان شهر، گره می زند...

اما گاهی شکوه های باد که بر قلب پنجره روانه می شود...

سکوت رسوب کرده در عمق همین نگاه ترک خورده را بر هم می کوبد...
و باز هم...
حقیقتی که..
همچون ناقوسی خاموش در کلیسایی متروک خاک خورده باشد..

و فریادی که بسان تلمیحی سال ها در گلویش خفته باشد..
بر دلم غران می شود ...
و

باز هم من..
و

فریادی که می گوید...

نگاهت را بردارو راهی شو

راهی شو......!